#احساس_اشتباهی_پارت_150
بغلش هیچ حسی بهم نداد.
پیشونیم و بوسید.
_فکراتو بکن دخترم.
سری تکون دادم.
بعد از خداحافظی از بقیه رفت.
مامان با چشم های قرمز بهم خیره شد.
از جام بلند شدم و محکم بغلش کردم.
_ساینا فدات بشه، چرا گریه میکنی؟
80_ 0 9
با صدای گرفته ای گفت:
_گریه نکنم؟ مگه میشه گریه نکنم؟ من بزرگت کردم، چهل روزت هم نبود
که آوردنت
یک دختر کوچولوی قرمز بودی، خیلی ضعیف بودی با جون دل بزرگت
کردم.
هیچ وقت فکر نکردم تو دخترم نیستی.
_من دخترتم مامان، دخترتم.
دستی به صورتم کشید.
با تردید پرسیدم
_مریم...
عزیز به عکس آقاجون خیره شده بود.
_مریم ته تغاری من و آقاجونت بود. تازه دانشگاه قبول شده بود.
سال های اخر حکومت شاه بود.
همیشه کله اش باد داشت.
روز رفت دیگه هیچ وقت از دانشگاه برنگشت.
نمی دونیم چند ماه ازش بی خبر بودیم.
romangram.com | @romangram_com