#احساس_اشتباهی_پارت_149
لبخندی زد.
_بله درست میگی دخترم.
نفسم و دادم بیرون.
_برای چی بعد از این همه سال اومدین دنبال من؟ تازه یادتون افتاده که
یک دختری هم دارین؟
کمی تو جاش جا به جا شد
_من به وصیت مادرت گوش کردم و تو رو پیش خانواده خودش گذاشتم.
حالا هم اومدم دیدن دخترم.
این حق و ندارم که دخترمو ببینم؟
لب زدم
+دخترم... دخترم...
_ببین عزیزم خواست مریم مرحومه بود تا بزرگ شدنت نیام دیدنت، اما
دیگه طاقت نیاوردم و اومدم دیدنت.
_دیدین حالا می تونید برید.
_دوست نداری برای مدت کمی با پدرت زندگی کنی؟
_نه دوست ندارم.
_اما من دوست دارم دخترم فقط برای مدتی؛ خواهش می کنم و بعد 0 8
میتونی برگردی پیش خانوادت.
نگاهی به بابا و بقیه انداختم.
_فعلا نمی دونم باید کمی درموردش فکر کنم.
ازجاش بلند شد اومد سمتم دستاشو باز کرد گفت:
_بزار بغلت کنم، حست کنم تو دختر عشقمی.
با نارضایتی از جام بلند شدم.
مرد تنومندی بود ابهت خاصی داشت.
آروم بغلم کرد.
romangram.com | @romangram_com