#احساس_اشتباهی_پارت_148

با دستم به پدرم اشاره کردم
_اون پدر منه
یهو بغضم شکست و داد زدم دروغ می گین .دروغ می گین ،این حرفا
همش دروغه.
سامان بغلم کرد. 0 6
_هیس آروم باش ساینا تو خواهر خودمی.
هق زدم
_ یعنی بیست وپنج سال زن داییم رو مامانم گفتم؟ امکان نداره
سامان در حالیکه موهامو نوازش میکرد گفت:
_آروم باش، جون سامان آروم باش.
_نمی تونم سامان، یهو بعد از بیست وپنج سال بفهمی خانواده ای که
باهاش زندگی کردی از جون برات عزیزترن پدر ومادرت نباشن.
یهو کشیده شدم
از بوی تنش فهمیدم باباست.
_کی گفته که دختر ما نیستی؟ تو عزیزمنی و تک دخترمی.
_ اما بابا جون بشین و حرفای این مرد هم گوش کن.
_چه حرفی بابا این همه سال کجا بود؟
_آروم عزیز بابا، خودش بهت توضیح میده فقط دیگه گریه نکن دخترم.
79_
با بابا رو مبل نشستیم به مرد روبه روم خیره شدم.
نگاهی بهم انداخت
گفت : شایان خان هستم.
نتونستم خندم و پنهون کنم گفتم: 0 7
_ببخشید زمان خان و خان بازی خیلی وقته که تموم شده فکر کنم بیست
وپنج سالی میشه.

romangram.com | @romangram_com