#احساس_اشتباهی_پارت_146
زنگ خونه ی عزیز و زدم، سامان در باز کرد. 0 3
_َبه آق داداش هم که اینجاست.
سامان لبخندی زد.
_چیزی شده سامان؟
_نه خواهری
وارد حیاط عزیز شدم.
نگاهم به یک جفت کفش مردونه افتاد.
متعجب برگشتم سمت سامان.
_مهمون داریم؟
_بریم تو می فهمی.
شونه ای بالا انداختم، کفشامو در آوردم.
وارد سالن عزیز شدیم.
نگاهی به سالن انداختم.
بابا، عزیز، مامان .
نگاهم روی مردی قد بلند وچهار شونه افتاد که پنجاه و خورده ای بهش
می خورد.
در اولین نگاه تنها چیزی که خیلی توجه ام رو به خودش جلب کرد چشم
های فوق العاده مشکیش بود.
_سلام 0 4
از جاش بلند شد.
نگاهی سوالی به مامان انداختم.
مامان یهو گریه کنان از جاش بلند شد و از سالن بیرون رفت.
خواستم برم دنبال مامان که سامان دستم و گرفت.
78_
_سامان اینجا چه خبره؟
romangram.com | @romangram_com