#احساس_اشتباهی_پارت_145

سری تکون دادم و وارد سالن شدم.
پرهام تو سالن جا پهن کرده بود و دستش رو جلوی چشماش بود.
آروم رفتم سمت اتاقم.
77_
صبح وقتی از خواب بیدار شدم پرهام رفته بود.
بعداز ظهر شیفت داشتم داروخانه.
هفته ها از پس هم می گذشت.
تمام سعی خودمو می کردم تا حسی که به رهام داشتم و از بین ببرم تا 0 2
حدودی هم موفق شدم.
این روز ها مامان بی حوصله است و پدر کم حرف شده.
ساعت نه بود که کارم تموم شد. وسایلمو جمع کردم که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به شماره انداختم.
خونه ی عزیز بود.
_بله
_سلام ساینا
_وا، مامان شما خونه عزیزین؟
_آره عزیزم بیا اینجا
_چیزی شده مامان؟
_نه عزیزم زود بیا.
_باشه الان میام.
از بچه ها خداحافظی کردم.
به دلشوره افتادم. یعنی چی شده؟!
در بست گرفتم.
کنار خونه عزیز
سریع از ماشین پیاده شدم.

romangram.com | @romangram_com