#احساس_عجیب_پارت_9



محيا از اتاق اومد بيرونو منو از فکر و خيال درم آورد کنارم روي مبل لم داد و گفت

-خوب بگو ...گفتي ميخواي راجع به ميثم حرف بزني ...

زل زدم توي چشماشو گفتم

-برگشته ...گفت ميخواد همه چيزو جبران کنه

چشماش گشاد شد و گفت

-تو چي گفتي ؟

شونه اي بالا انداختم

-انتظار داشتي چي بگم ؟گفتم نه

نگاه مرددي بهم انداخت و گفت

-ا..از روهان نگفت ؟



-چيز خاصي نگفت ...گفت که ازش خبر نداره و نميدونه کجاست



عصبي تکيه اشو داد به مبلو گفت

-دروغ گفته مثل سگ ...مگه ميشه ازش خبر نداشته باشه

دستي سرشونه اش کشيدم و گفتم

-بيخيال محيا روهان ارزش اينو نداره که تو به خاطرش عصباني بشي ..اون شرايط سخت تو رو ميدونست و اونجوري غيبش زد



چشماش پر شد ...با صداي بغض داري گفت:

پارت چهارم

-توي دلم مونده سارا ...حرفهايي که بهش نگفتم روي دلم سنگيني ميکنه

ميخوام بفهمم چرا يه دفعه اي غيبش زد ...تو که شاهد بودي براي عشقمون چه کارهايي که نکرد ...

باور کردن اينکه همش يه نمايش بوده سخته ...


romangram.com | @romangram_com