#احساس_عجیب_پارت_8

-جهنمو ضرر ...ناهار نخواستيم ...برم خونه حوصله ام سر ميره ...از اون گذشته ميخوام راجع به ميثم باهات حرف بزنم

چشماشو گرد کرد و گفت

-ميثم ؟

سرمو تکون دادم و گفتم

-اوهوم حالا بريم تو تا تعريف کنم

چند قدم رفتم جلو که دستمو گرفتو گفت

-به بابات خبر نميدي

از روي بيحوصلگي دستمو تکون دادم و گفتم .

-بيخيال نگران بشه خودش زنگ ميزنه

حرفمو تموم کردمو به سمت خونه ي محيا رفتم ...خوبيش اينجا بود که خونه هامون نزديک به هم بود و اندازه ي دوتا حياط از هم فاصله داشت

جلوي در منتظر ايستادم محيا اومد کليد انداخت و درو باز کرد ...مثل هميشه اول از همه چشمم به درخت هاي انار و خرمالو شون افتاد

وارد حياط شديم و محيا درو بست

حياط زياد بزرگي نداشتن اما هر چي که بود باصفا بود بعد از طي کردن حياط ميرسيدي به چند تا پله ...که بالاي پله ها در خونشون بود ..

از پله ها بالارفتيم و باز من ايستادم تا محيا درو باز کنه ...درو که باز کرد پريدم تو همونطوري که مقنعه امو ميکندم گفتم

-واي هلاک شدم ...محياجون خير از جوونيت ببيني يه ليوان آب بهم بده

محيا تک خنده کرد و به سمت آشپزخونه رفت در همون حين گفت

-باشه حالا چرا مثل پيرزنا درخواست ميکني ؟



خودمو پرت کردم روي مبل هاي راحتي سورمه اي رنگشون و گفتم

-چميدونم ...پاک زده به سرم

از آشپزخونه اومد بيرون در جواب حرفم لبخندي زد ...ليوان آبي به دستم دادو گفت که ميره توي اتاق تا لباساشو عوض کنه ..آبو ازش گرفتم و لاجرعه سر کشيدم ليوانو گذاشتم روي ميز که چشمم به قاب عکس خانوادگيشون افتاد ...

لبخند تلخي زدم ...باز هرچي که بود من يه بابا داشتم ...درسته يه کينه ي قديمي ازش توي دلم بود اما هميشه از اينکه سايش بالاي سرم بود خدارو شکر ميکرد ...

ولي محيا شرايطش خيلي از من سختتر بود

پدرش دو سال پيش ورشکست شد و سر همين موضوع سکته کرد و مرد...مامانشم قلبش مريض بود اونم بعد از مرگ شوهرش نتونست زياد دووم بياره و اونم مرد ...همون روزا هم روهان رفت يعني رفت ترکيه تا دوماه اول ازش خبر داشتيم اما بعد دوماه تلفناش کم و کمتر و در نهايت قطع شد محيا شرايطش اون روزا خيلي سخت بود تنهاي تنهاي شده بود اما خداروشکر مادربزرگ پدريش تنهاش نذاشت از روستا بلند شد و اومد اينجا و جاي خالي پدر و مادرشو براش پر کرد ...از اون گذشته رفتن از خونه قبليشون خاطراتشو براش کمرنگ تر کرد هم محيا خونشونو عوض کرد و هم ما محيا به خاطر اينکه اونجا براش عذاب آور بود و ما هم براي اينکه خونمون خيلي قديمي شده بود و يه جورايي زندگي کردن توش سخت شده بود...


romangram.com | @romangram_com