#احساس_عجیب_پارت_7

-واي سارا الان سرسام ميگيرم بلند شو بريم به حد کافي چرت و پرتهاي اينارو شنيدي

کله اي تکون دادم و بلند شدم همونطوري که کولمو مينداختم روي شونم رو به پوريا با لحن دستوري گفتم

پوري ...بلندشو برسونمون

پوريا با چشمهاي گشاد شده گفت

-ن م ن مگه من شوفر اختصاصي تو ام

شونه اي بالا انداختم و گفتم

-ميتوني نبري ولي ديگه روي من حساب نکن که واست طرحاتو بزنم



مثل برق پريد و گفت

-چرا وايستادين ...سارا محيا بجنبين که خودم نوکرتونم



پشت بند حرفش خودش زودتر از ما از کلاس خارج شد...



..منو محيا هم بعد از خداحافظي از حديث از کلاس و در نهايت از دانشگاه خارج شديم...

پوريا جلوي دانشگاه با پرايد سفيدش منتظرمون بود ....خداروشکر فهميده بود نبايد زياد به ما بچسبه بعد از اون باري که راهي حراست شد حسابي ادب شده بود و کمتر توي ملع عام دور و اطراف دخترا ميچرخيد

سوار ماشين پوريا شديم ...توي طول راه اتفاق به خصوصي نيوفتاد مثل هميشه کل راه به چرتو پرت هاي پوريا گذشت

ولي از حق نگذريم همين چرتو پرتهاش انقدر مارو خندوند که ديگه ناي حرف زدنم نداشتيم

****

وقتي رسيديم رو کردم به محيا و گفتم

-برم خونه حوصله ام سر ميره ميشه بيام خونه ي شما ؟دلم براي مامان بزرگت تنگ شده



محيا لبخندي زد و در جوابم گفت

-متاسفم مامان بزرگم نيست رفته روستا و اين يعني اون صابوني که براي غذاهاش به شکمت ماليدي همش الکي بوده

لبو لوچم آويزون شد و گفتم


romangram.com | @romangram_com