#احساس_عجیب_پارت_31
ديگه رسما اشکم داشت در ميومد با لحني که سعي ميکردم آروم باشه گفتم
-ميثم.... خواهش ميکنم برو عقب حرف ميزنيم باشه ؟
نگاه عميق و پر حسرتي بهم انداخت وقتي حالو روزمو ديد آهي کشيد و ازم فاصله گرفت و صاف نشست
ازم که فاصله گرفت بغضم ترکيد
منه احمق چرا خوابيدم ؟اصلا چرا باهاش اومدم ...انگار نه انگار من يه زماني خونه ي اين بشر ميرفتم ...انقدر برام غريبه شده بود که الان با اين کارش تا حد مرگ ترسيدم ..
برگشت و نگاهم کرد ...قيافه امو که ديد با نگراني گفت
-گريه ميکني ؟ببخشيد ...بخدا دست خودم نبود ..وقتي صورت معصومتو توي خواب ديدم نتونستم خودمو کنترل کنم ...معذرت ميخوام سارا ...گريه نکن ...خواهش ميکنم ...
با نگراني اينارو تند تند بهم ميگفت...خواستم حرفي بزنم اما ميدونستم با حرف زدنم شدت اشکام بيشتر ميشه ...پس بدون اينکه چيزي بگم از ماشين پياده شدم ...نشستم روي زمين سرد چمن کاري و زانو هامو بغل کردم ...
صداي باز و بسته شدن دره ماشين اومد...پشت بندشم صداي قدمهاي ميثم که هر لحظه بهم نزديکتر ميشد ...توي خودم مچاله شدم ..برخلاف تصورم ..خيلي آروم کنارم نشست...
مدتي به سکوت گذشت تا بالاخره ميثم شروع کرد به حرف زد
-مرواريد ...توي حرفاش به دوستش گفت که عاشق من شده ...دنبال آتو بوده که تورو از من دور کنه ...کار اشتباهي کرد ميدونم ...اما تو اونو به هدفش رسوندي ...آتويي که ميخواست دستش دادي ...
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم
-من چه آتويي دست مرواريد دادم ...
نگاهم کرد ..اخماش توي هم رفت و گفت
-چند بار جلوي راهم سبز شد مدام ميگفت تو با آرمان دارين به ما خيانت ميکنين ...سارا من حتي بهت شک نکردم اما يه بار خودم با گوشهاي خودم شنيدم ...داشتي به آرمان ميگفتي مرواريدو ول کنه ...اگه عاشقش نبودي ..چه دليلي داشت ازش همچين چيزيو بخواي ؟
همون روز مرواريد دوباره شروع کرد به حرف زدن ميگفت سارا ..براي اينکه آرمانو تحريک کنه تا بياد سمتش با تويه ...من بازهم حرفاشو قبول نکردم ...تا اينکه ازت عکس آورد ...توي اون عکس تو داشتي آرمانو ميبوسيدي ...براي همين من اون کارو باهات کردم منم خواستم تو همون حسيو که من داشتم تجربه کني ..براي همين اون عکسا رو توسط مرواريد به دستت رسوندم ...من ...
پريدم وسط حرفشو ناباور گفتم
-اون عکسي که ديدي نشون ميداد من آرمانو بوسيدم ؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد
گفتم
-مطمئني بوسه ي ما عاشقانه بود ؟من هميشه گونه ي آرمانو ميبوسيدم خوب جلوي تو هم اينکارو کردم ...
سري با تاسف تکون داد و گفت
-فهميدم ...اونموقع کور شده بودم ...نفهميدم ...زاويه ي عکس طوري بود که من اشتباه برداشت کردم ..
romangram.com | @romangram_com