#احساس_عجیب_پارت_30

عکسها از دستم افتاد ...نگاه ديگه اي بهشون انداختم ...

من هيچ وقت به ميثم اجازه نداده بودم منو ببوسه و اونم اصراري نميکرد و الان چه بي پروا مشغول بوسيدن مرواريد بود ...



***

با ايستادن ماشين به خودم اومدم

نگاهي به دور و اطرافم انداختم ..بالاي يه تپه بوديم .... چيزي به جز يه زمين چمن کاري و يه نيمکت آهني به چشم نميخورد

ميثم ساکت نشسته بود و توي فکر بود ..

انقدر خوابم ميومد که حوصله سوال کردن ازشو نداشتم ...تازه پي به اين جمله بردم که خواب ...خواب مياره من با اينکه ديروز انقدر خوابيده بودم ...امروز از زور خواب چشمام باز نميشه

با اين حال نتونستم اون جو سنگينو تحمل کنم ...

با لحني که هيچ انعطافي نداشت گفتم

-خوب ...اومديم تا حرفاتو بزني ...نه اينکه بشينيم توي اين سکوت مسخره ...



نگاه عميقي بهم انداخت و با لحن خاصي گفت

-براي تو ...شايد اين يه سکوت مسخره باشه .اما براي من ..اين لحظه قشنگترين لحظه ي دنياست ..حتي صداي نفس کشيدنتم بهم آرامش ميده



اخمام بيشتر از قبل رفت توي هم ...هيچ حسي به حرفاش نداشتم ...من اونو توي قلبم کشته بودم ...طوري که اگه تمام عمر عاشقانه هاشو خرجم کنه باز هم دره قلب من به روش بسته است ...

خواستم چيزي بگم که از ماشين پياده شد ..دنبالش نرفتم ...به جاش لبخندي زدم ..صندليو خوابوندم و بيخيال ميثمي شدم که اون بيرونه ...کت ميثم عقب بود برش داشتم و انداختم روم و خيلي زود خوابم برد





ميثم:خيلي تلخ شدي سارا منو اينجوري شناختي

با صداي تحليل رفته اي گفتم

-پس دليل اين کارات چيه ؟؟؟

نگاهش بين چشمام و لبهام در نوسان بود با لحن کشداري گفت

-دنبال يه ذره آرامشم


romangram.com | @romangram_com