#احساس_عجیب_پارت_3
-چرا نمياين استاد خدا بد نده نکنه مريض شدين
نگاهي به دور و اطرافش انداخت خم شد و نزديک گوشم گفت
b
پارت دوم
نگاهي به دور و اطرافش انداخت خم شد و با صداي آرومي گفت
-راستشو بخواي خواهرم پابه ماه بود امروز فارق ميشه شوهرشم نيست ماموريته بايد حتما برم ...به دوستات اطلاع بده من نميام اما دليلشو نگو باشه ؟
خوشحال صاف ايستادم و گفتم
-به به مبارکا باشه الحق که دايي شدن برازنده ي قد و بالاتونه
توي دلم اضافه کردم
-ايشالا خودت يه جين فارق ميشدي اونوقت ما تا شيش ماه روي ماهتو نميديدم
لبخندي زد و گفت
-ممنون ولي اون برق چشماي تو به خاطر دايي شدن من نيست
دستپاچه شدم و گفتم
-نه استاد معلومه که واسه ...
پريد وسط حرفم و گفت
-باشه باشه فهميدم من ديگه ميرم ...يادت نره به بچه ها چيزي نگي
دستمو به علامت باي باي براش تکون دادم و گفتم
-نه استاد خاطرتون جمعه جمع بريد به سلامت
يزدي رفت و همين که از راهرو پيچيد خوشحال براي خودم بشکني زدم و بدو بدو به سمت کلاسمون رفتم
دره کلاسو با هيجان باز کردم ...صدامو انداختم پس کلم و با خوش حالي گفتم
-بچه ها يزدي ننش زاييد ...ميتونيد با خيال راحت هرغلطي که ميخواين بکنين چون نمياد
romangram.com | @romangram_com