#احساس_عجیب_پارت_27
اعصابم متشنج بود و حالا ميثمم مزيد برعلت شده بود ...از يه طرفم اونقدر خوابم ميومد که در حال بيهوش شدن بودم ..با اينکه ديشب کلي خوابيدم اما امروز همش سر کلاسا چرت ميزدم ...
چشمامو محکم بستم و با حرص گفتم
-اين درو باز کن
جوابي نيومد چشمامو باز کردم ...خيره خيره فقط نگاهم ميکرد ...
با پام کوبيدم به درو فرياد زدم
-بهت گفتم اين درو باز کن .
ميثم که از فرياد بلندم متعجب شده بود دستشو به علامت سکوت گرفت جلومو گفت
-باشه ...آروم باش ...ميري اما بعد از اينکه من حرفهامو بهت زدم
با عصبانيت گفتم
-چه حرفي ميثم ؟هان چه حرفي ؟چي ميخواي بگي ؟ميخواي بگي بي تقصيري ؟باشه تو هيچ گناهي نداري فقط من مقصرم ..اما الان برو دست از سرم بردار ...نميخوام حرف بزنم نميخوام ياد گذشته کنم ...بيخيال شو و برو خواهش ميکنم
کاملا برگشت طرفم ...دستشو دراز کرد و دستمو گرفت توي دستش ...دستمو کشيدم اما محکم دستمو گرفته بود با لحن آرومي گفت
-تويه اين ماجرا همه مقصر بودن ...من تو آرمان و مرواريد ...ولي همچيو فراموش ميکنيم سارا ..ميگي ولم کن ...چطوري ولت کنم ؟من حتي توي اين دوسال هم تورو ول نکردم ..هميشه از دور هواتو داشتم ..ميخوام باور کني دوست دارم ...ميخوام با هم حرف بزنيم ...خواهش ميکنم ...مخالفت نکن ...قول ميدم اذيتت نکنم باشه ؟
مردد بهش نگاه کردم ...اگه الان به حرفاش گوش ندم ول کنم نيست ...فوقش ميرم و دوباره زنده ميکنم ياد و خاطرات قديميو ...
ميثم که ديد من سکوت کردم صاف نشست و ماشينو روشن کرد ...
دستمو محکم کشيدم از دستش بيرون ...
آهي کشيد و چيزي نگفت طولي نکشيد که ماشين راه افتاد ..
ياد آرمان افتادم ...کسي که مثل من بازيچه شده بود ...آرمان پسر عموي من بود ...روانشناس ماهري که از چشمات پي به همه چيز ميبرد ...اما يه جا اشتباه خيلي بزرگي کرد اونم اينکه نتونست مرواريدو بشناسه ...
مرواريد هم مثل آرمان روانشناس بود ...اونموقع ها رابطه ي منو آرمان خيلي بهتر بود ...عين يه برادر واقعي پشتم بود ...آرمان عاشق مرواريد شد و اول از همه به من گفت
خوشحال شدم و وقتي مرواريدو ديدم به انتخاب آرمان احسنت گفتم ...واقعا هيچي کم نداشت ...زيباييش خيره کننده بود ...يه دختر جذاب و فوق العاده ثروتمند ...
مرواريد به پيشنهاده ارمان براي آشنايي ...
romangram.com | @romangram_com