#احساس_عجیب_پارت_26
پا کوبيدم به زمين و با حرص زير لب زمزمه کردم
-انگار بابامه که مجازاتم ميکنه .. ميمردي بگي چيشده ؟حالا من تا شب بايد فکرم درگير باشه
کلافه دستي به پيشونيم کشيدم و از خيابون رد شدم ...تاکسي دربستي گرفتم و آدرس خونمونو دادم ...
وقتي رسيديم حساب کردمو پياده شدم ..ميدونستم محيا به اين زوديا نمياد ولي محض احتياط اول رفتم خونه ي اونا و زنگشونو زدم ...همونطوري که حدس ميزدم کسي خونه نبود ...ناچارا راهمو کج کردم و به سمت خونه خودمون رفتم ...
کليدو توي قفل در سفيد رنگمون فرو کردم و درو باز کردم ...
چشمم به حياط بزرگمون افتاد ...زيادي بزرگ بود ...اما به جز دوتا درخت کاج درخت ديگه اي نداشت ...مثل هميشه دويست شيش سفيد رنگم گوشه ي حياط بهم دهن کجي ميکرد...هيچ وقت ازش استفاده نکرده بودم البته به جز دوسه بار که ضروري بود ...
مستقيم رفتم ...و رسيدم به در طوسي رنگ ...درو هل دادم و بازش کردم ..يه راهروي کوتاه که انتهاش ختم ميشد به خونه ي ما و سمت چپش راه پله بود که ميخورد به طبقه هاي بالا ...يعني خونمون آپارتماني بود که سه طبقه ي مجزا داشت و ما فقط از طبقه پايين استفاده ميکرديم ...چون هم دوبلکس بود و هم نسبت به دوطبقه بالا بزرگتر بود
در قهوه اي رنگ خونمونو باز کردمو وارد شدم ..ميدونستم بابام نيست ...تا دير وقت سر کار بود ...جراح قلب بود اما چند وقتي ميشد که بازنشسته شده بود . .چون توي خونه طاقت نداشت با دوستش شريک شد و براي خودشون فروشگاه لباس باز کردن
درو بستم و يک راست رفتم بالا و پريدم توي اتاقم ...لباسامو در اوردم و چپيدم توي تخت ...ساعت شش بود اما من مثل هميشه که تختو ميديدم زمان و مکان يادم رفت و خيلي زود خوابيدم
براي بار هزارم شمارشو گرفتم ...
لعنتي بازم خاموش بود ...از ديروز رسما غيب شده بود ...امروزم دانشگاه نيومد ...تلفنشم خاموشه ...خيلي نگرانش بودم ...معلوم نبود روهان چه بلايي سرش آورده که از ديروز غيبش زده گوشيو انداختم توي جيبم
تازه از دانشگاه اومده بودم بيرون و داشتم کنار خيابون براي خودم راه ميرفتم که يهو صداي وحشتناکي اومد و ماشيني به سرعت کنارم نگه داشت ..
تو جام پريدم و با چشمهاي گرد شده خيره به ماشين شدم
در سمت راننده باز شد و در کمال تعجبم ميثم از ماشين پياده شد ...
ماشينو دور زد و به سمتم اومد ...دهنمو باز کردم تا فوشش بدم که دستشو به شدت گذاشت روي دهنم ...بازومو محکم گرفت ...در سمت کمک راننده رو باز کرد و تقريبا شوتم کرد توي ماشين ...تا بخوام به خودم بيام خودشم سوار شد و بلافاصله قفل مرکزيو زد ...
اخمامو وحشتناک درهم کردمو گفتم
-چته ؟چرا وحشي بازي در مياري ...
با عصبانيت و کلافگي گفت
-چون تو وادارم کردي به زور متوسل بشم ...ديگه صبرم تموم شده ...امروز ديگه بايد به حرفام گوش بدي ...
romangram.com | @romangram_com