#احساس_عجیب_پارت_16

خواستم به سمتشون برم که محيا مچ دستمو گرفتو گفت

-به توچه ...مگه تو گشت ارشادي ؟دنبال شر ميگردي .؟بيخيال شو جون ما ...

سرمو به علامت منفي تکون دادم و گفتم

-نميشه...فقط بشين و تماشا کن

اجازه ي حرفيو بهش ندادم و به سمت دختر و پسره به راه افتادم ...رسيدم بهشون

با گوشيم زدم به شونه ي پسره و با لحن قلدري گفتم

-مکان بدم خدمتتون ؟

پسره تکوني خورد و برگشت ...برگشتنش همانا و چشماي از حدقه در اومده ي من همانا

با تعجب نگاهش کردم ...اونم بدتر از من شوک زده به من نگاه ميکرد ...باورم نميشد که اينجا و اينطوري ببينمش

زودتر از من به خودش اومد و ناباورانه گفت

-سارا ...

صداش که دراومد تازه فهميدم کي به کيه ...صداي ضعيفي گفتم

-تو ؟

باورم نميشد ايني که الان جلومه روهانه ...کسي که نوجووني منو محيا باهاش سپري شد سالهاي سال همسايمون بود...کم کم برامون تبديل شد به يه حامي ...مثل برادر پشت من بود و مثل يه عاشق واقعي همراه و همدم محيا بود

خيره بهش نگاه ميکردم

يه قدم به سمتم اومد ...فوري دستمو گرفتم جلوش ...تازه ياد محيا افتادم ...

برگشتم

با ديدن چشماش حال خرابم خرابتر شد ...

چشماش دائم رو دختره و روهان ميچرخيد يه جوري بود که انگار بدبخت ترين آدم رو زمينه ...

روهان که ديد من برگشتم رد نگاه منو دنبال کرد و رسيد به محيا ...

به يک باره تکون شديدي خورد ..با دلتنگي و بي قراري زل زد به محيا.

هردو محو هم شده بودن البته با نگاه هاي مختلف چون برعکس روهان نگاه محيا پر از کينه بود که من خوب ميدونستم همش زود گذره ...

محيا در حالي که چشم از روهانو اون دختره بر نميداشت گفت :

-من بيرون منتظرم سارا


romangram.com | @romangram_com