#احساس_عجیب_پارت_12
اما خوب همه ي ما با اينکه از سختياش خبر داشتيم با جون و دل وارد اين رشته شديم ...چون بهش علاقه داشتيم ...
بالاخره بچه ها دل از کلاس کندن و اومدن بيرون
تکيه امو از ديوار گرفتم ...حديث رسيد بهم و با خنده گفت
-باز که جوش آوردي ...
بي حوصله گفتم
-خفه شو حال ندارم ...
صورتشو برگردوند و گفت
-ايششش اصلا به درک من ميرم ناهارو قراره با عشقم بخورم
هنوز يه قدم نرفته بود که مچ دستشو گرفتم موشکوفانه بهش نگاه کردمو گفتم
-عشقت کيه ؟
پشت چشمي نازک کرد و گفت
-کامي ..
منو محيا متعجب بهم خيره شديم ...کم کم لبخندي روي لب هر دومون نقش بست و پشت بندش ترکيديم از خنده ...حديث بهش برخورد مچ دستشو از دستم کشيد بيرونو گفت
-به چي ميخندين بي مصرفا ...
ميون خنده گفتم
-واي حدي ...يه جوري گفتي کامـــــــــي فکر کردم پسر نخست وزيره ...بگو کاظم چلاق ...بخدا بيشتر بهش مياد ..
محيا خندش شدت گرفت حديث اما ناراحت شد و گفت
-واقعا که خيلي بيشعوري ...
ديدم جدي جدي بهش برخورد پس جدي شدمو گفتم
-ببخشيد نميدونستم ناراحت ميشي ...ولي حالا که داري ميري بيرون ما رو هم ببر نگران نباش زياد خرج نميذاريم رو دست کـــــــامي جون
مردد نگاهمون کرد اما خيلي زود گفت
-باشه مفت خورا بياين
romangram.com | @romangram_com