#دوست_دخترم_میشی_پارت_7
از صبح ساعت 5 که بیدار شدم خوابم نبرده و تو فکرم؛ بدجوری استرس دارم. دست خودم نیست می دونم این همه استرس نباید داشته باشم اما.... پوففف...
به بدنم کش و قوسی دادم و از جام بلند شدم.
مانتوی سبزمو با جین مشکیم از کمدم برداشتم عاشق رنگ سبز و مشکیم... بعد از اینکه لباسامو پوشیدم رفتم پایین تا ببینم اهل خونه در چه حالین..
وقتی پله هارو پایین اومدم راه اشپزخونه رو در پیش گرفتم و تو همون حال بلند گفتم:
-صبح بخیر...
از اشپزخونه صدای مامانم و بعد از اون بابامو شنیدم که جوابمو دادن.
وقتی وارد اشپزخونه شدم دیدم به به مامان جونم چی کارا که نکرده....
همه چیز حاضر و اماده روی میز چیده شده بود..
صندلی رو کشیدم عقب و نشستم و مثل قحطی زده ها شروع کردم به خورن غذا که مامانم تشر زد:
-ااااا!!! محیا یکم یواشتر حالا گیر می کنه تو گلوت.
منم در حالی که لقمرو قورت میدادم جواب دادم :
-ا ! مامان خوب چیکار کنم خیلی وقت بود اینطوری میز نچیده بودی.
romangram.com | @romangram_com