#دوست_دخترم_میشی_پارت_50
-خب محیا خانوم.. بریم ببینیم چی میشه... سوتی ندیا..
و بعد ریز ریز خندید..یدونه محکم به کتفش زدم و گفتم:
-کوفت چرا می خندی؟؟ خوبه اینجا شرکته و تو قوانینشو بهتر از من می دونی.. حالا کسی می شنوه واسه ی بد میشه..بهار در حالی که کتفشو می مالید و زیر لب بهم فوش میداد گفت:
-بیخیال بابا...چیزی نمیشه.. حالاهم یه لحظه اجازه بده من به سرایدار بگم که اومدنمونو خبر بده..
-باشه زود باش... وایی بهار استرس دارم..
-استرس نداشته باش.. به زودی می گذره...
و بعدش رفت تا به سرایدار بگه تا اومدنمونو خبر بده.. خدایا کمک کن.. تا وقتی که اینجا می اومدم هیچ استرسی نداشتم.. اما الان که قراره با رئیس شرکت روبرو بشم و استخدام بشم خیلی استرس دارم...
-بهار و از دور دیدم که به همراه یه مرد میان سال داره میاد.. مرده به طرفم اومد و گفـت:
-سلام خانوم... خوش اومدین.. بفرمایید ...
-ممنون..
و منو بهارو به سمت دفتر راهنمایی کرد....
وقتی وارد دفتر شدیم صدای یه نفر منو شوکه کرد...
romangram.com | @romangram_com