#دوست_دخترم_میشی_پارت_49
-مادام احیانا نمی خواین بلندشین؟؟ نکنه می خوایید زیرتون فرش بندازیم؟؟
یه چشم غره نثارش کردمو از ماشین پیاده شدم.....
با بهار به سمت ساختمون شرکت به راه افتادیم... یه نگاهی به ساختمونش انداختم و ابروهامو بالا بردم.. خیلی یزرگ و شیک بود.. حالا نمای بیرونیش اینهمه شیکه ببین درونش چطوره دیگه...
داخل شرکت شدیم که بهار صدام کرد:
-محیا؟؟؟
یه لحظه ایستادم و گفتم:
-بله .. چیزی شده؟؟؟
-بزار از اولش یه چیزی بگم... این پسر عمه ی من سپهر خیلی زود صمیمی میشه.. سعی کن زیاد بهش توجه نکنی.. از بس دوست دختر داره دیگه نمی دونه چی کار کنه... اگه دیدی زیاد صمیمیه ناراحت نشو عادتشه...
-واقعا؟؟؟ عجب ادمیه ... البته ناراحت نشیا .. من که پشت سرش حرف نمی زنم..
و بعد این حرفم به بهار یه چشمک زدم.. فقط نمی دونم چرا اینجا یه چیزی کم بود... یه چیزی خیلی برام اشنا اومد.. بیخیال بابا....
بهار هم به دنبال این حرفم خندید و پشت سرم به راه افتاد.. از طبقه ی دوم سوار اسانسور شدیم .. دفتر تو طبقه ی دهم بود... بعد 1 مین به بالا رسیدیم...
بهار جلوم وایستاد و گفت:
romangram.com | @romangram_com