#دوست_دخترم_میشی_پارت_48
امروز اولین روزیه که میرم شرکت پس باید خودمو خوب اماده کنم.. هرچیزی که دم دستم میادو نپوشم هههه..
خب پس پیش به سوی شرکت. ............
بعد اینکه اماده شدم به خودم تو اینه نگاهی انداختم... عالیه.. شالمو درست کردم و بیرون رفتم... اوففف حالا یه تاکسی بگیرم تا شرکت..
کنار خیابون ایستاده بودمو منتظر تاکسی بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز کرد.. بعلهههه.. بهار خانوم... اخه بهار اینجا چی کار می کنه؟؟ مگه نمی دونه من اولین روز کاریمه و قراره برم شرکت..؟؟
بهار شیشه ی ماشینو پایین کشید سرشو اورد بیرون و گفت:
-سلام محی جون بپر بالا که باهم میریم شرکت... می خوام خودم ببرمت......
چون بهار دوست صمیمیم بود و منم اهل تعارف تیکه پاره کردن باهاش نبودم در ماشینو باز کردم و سوارش شدم...
-ایول بهار.... به موقعش اومدی .. اصلا حوصله ی تاکسی رو نداشتم..
بهار هم یه چشمکی زد وگفت:
-دوست به درد همین روزا می خوره دیگه..
یه لبخندی زدمو به صندلی تکیه دادم و به راه افتادیم...... بعد گذروندن چند خیابون بهار کنار یه ساختمون بلند نگه داشت و خودش پیاده شد.. به اطراف نگاه کردم.. بله درسته همیجاست.. ای خدا کمکم کن..
بهار که بیرون از ماشین بود اومد کنار در و گفت:
romangram.com | @romangram_com