#دوست_دخترم_میشی_پارت_47

-چشم... راستی محیا تو دنبال کار می گشتی دیگه .. اره؟؟

-اره .. چطور؟

-ببین نمی دونم قبول کنی یا نه.. اما پسر عمه ی من .. همین که الان باهاش حرف می زدم.. دنبال یه منشی می گرده.. اما دنبال کسیه که بتونه بهش اعتماد کنه.. منم تو یادم افتادی .. چون تو هم دنبال کار بودی دیگه.. تورو بهش گفتم.. حالا تو راضی هستی؟

-دختر نفس بکش بعد حرفتو بزن... این که عالیه.. چی بهتر از این... فقط زحمت نشه؟؟

-پس حله.. نه بابا چه زحمتی.. تعارف نکن که دیگه.. پس من بهت خبر میدم..

-باشه عزیزم... ممنون.. کاری نداری؟؟

-نه گلم... بای..

-به همه سلام برسون.. بای.

اوه خدارو شکر.. پس کارمم حل شد ایشالله...

پسر عمش ..هه. باو بیخیال من پسر عمشو نه می شناسم نه تابحال دیدم.. همون که کار پیدا شد واسم کلیه... از اینبه بعد دیگه می تونم با خیال راحت سرمو روی بالش بزارمو بخوابم.

روز بعدش بهار بهم زنگ زد و گفت که به پسر عمش خبر داده و من فقط روزای فرد که دانشگاه ندارم می تونم برم و به عنوان منشی تو شرکت کار کنم... یعنی عالی تر از این نمیشه... پس امروز ساعت 9 میرم شرکت یوهوووو...

اه محیا ابروی خودتو بردی.. چقدر بچه ای تو اخه... کار پیدا کردنم اینهمه ذوق داره .. ایش


romangram.com | @romangram_com