#دوست_دخترم_میشی_پارت_42





@سپهر@





سوت زنان اماده شد و در اینده به خودش نگاهی انداخت.. نیشخندی به خودش زد و کراواتشو محکم بست...

گوشیوشو برداشت تا چکش کنه..اوه 15 تا اس ام اس از طرف روژان ، سحر، صدف و ... هه .. ای خدا.

به لیست شماره ها نگاهی انداخت که چشمش به اسم محیا افتاد... هعی از همه ی دوست دختراش که پرسیده بود دوست پسر دارن یا نه گفته بودن نه اصلا نداریم با اون تیپ جلفشون... اما این دختر با اون سادگیش می گفت که تعداد دوست پسراش شمارشش از دستش رفته چون به پسرا ارزشی نمیده... شایدم راست می گفت .. از کجا معلوم..

برای اولین بار بود که به یه دختر بیشتر از یه روز فکر می کرد.. هیچ وقت نشده بود که کسی ذهنشو اینجور مشغول کنه.. خب معلوم بود چون این دختر فرق داشت.. نمی دونست چرا کنارش اعتماد به نفس کاذبیرو که داشت از دست میداد.. از بس که محیا خانوم با اعتماد به نفس و محکم صحبت می کرد... (هعی خدا محیا ببین از خجالتی بودن به کجا رسیدی..)

دستی به سرش پرموش کشید و از اتاق بیرون رفت.. سوار ماشینش شد و به سوی شرکت به راه افتاد

قرار بود کاراشو راست و ریست کنه و برای همیشه تو تهران بمونه... از یکنواختی زندگیش خسته شده بود..

درسته که زندگیش قرار نیست تو تهران عوض شه اما از این که یه جایی بمونه خسته شده بود.. به امیر علی هم خبر داده بود.. اون هم قرار بود با خانوادش برای همیشه به تهران بیاد.. بالاخره بهترین دوستش بود دیگه..


romangram.com | @romangram_com