#دوست_دخترم_میشی_پارت_41
-بهار من دیگه دارم میرم... خیلی خوش گذشت..
-ااا.. داری میری؟؟ چه زود؟؟ می موندی دیگه..
-نه دیگه ببخشید مجبورم زود برم... می دونی که بابام تو معموریته و مامانم هم تو خونه تنهاست..
-اهان باهش عزیزم... ممنون که اومدی.. سلام برسون
با بهار و فرزانه روبوسی کردم و از همه خدافظی کردم و به طرف حیاط به راه افتادم...
خدایا من دیگه غط کنم به مهمونی برم.. هعییی
-هیننننن
با ترس از خواب بلند شدم... خدایا این چه خوابی بود دیدم... خواب وحشتناکی دیده بودم و داشتم می لرزیدم و جالبش اینجا بود که نمی دونستم چه خوابی.. کلا بدبختیه دیگه..معلومه با اون روزی که گذروندم بایدم یه خواب مسخره ای ببینم.. پوفف
با کسلی از سرجام بلند شدم به طرف دستشویی به راه افتادم ....
به صورتم اب زدم و به خودم تو اینه نگاه کردم. چشمام باد کرده بود و گودی چشمام سیاه شده بود.. با حالت کلافه ای سرمو تکون دادم و بیرون اومدم.. امروز تو دانشگاه کلاس داشتم و اصلا حوصله ی دانشگاهو ندارم.. اما مجبورم که برم چون استادمون اخلاقش واقعا گنده..
فقط امروز به خیر و خوشی بگذره من چیز دیگه ای نمی خوام خدااا...
اماده شدم و به سوی دانشگاه به راه افتادم تا این روز گندم بگذرونم..
romangram.com | @romangram_com