#دوست_دخترم_میشی_پارت_30
-بای .. سلام برسون به خانواده..
-چشم حتما .خدافظ
بعد اینکه گوشیرو قطع کرد دستی به گردنش کشید جوری که انگار پس گردنی خورده..خیلی کلافه بود.
زندگی داشت با پستی و بلندیاش می گذشت اما اون هنوزم زندگیش یکنواخت بود و انگاری قرارم نبود از یک نواختی دربیاد..
با کلافگی لباسشو اماده کرد تا بپوشه..
بعد اینکه اماده شد ساعت نگاه کرد هنوز یه ساعت مونده بود و تولدم ساعت 3 بود...
سوییچ و کلید اتاق هتلو برداشت و به طرف پایین به راه افتاد..
بعد اینکه کلید اتاقو به مهمان دار داد سوار ماشینش شد و به طرف خونه ی فرزانه اینا به راه افتاد...
ماشینو کنار خونشون پارک کرد و پیاده شد .. زنگ درو زد و منتظر موند تا در باز بشه... بعد دو مین در با صدای تیکی باز شد..
وقتی داخل خونه شد همه چیز واسش تازگی داشت گویا هیچ وقت به اینجا نیومده بود.. واقعا چه خاطره هایی اینجا داشت.. کی فکرشو می کرد که هنوزم هیچ کدومشو از یاد نبرده باشه و تک تکشو به خوبی یادشه .. درست 7 سال از وقتی که از تهران رفته بود گذشته بود... و 7 سال بعد راضی شد که بیاد تهران فقط به خاطر دختر داییش که مثل خواهرش دوسش داشت...
در حال انالیز کردن خونه بود که صدای بهارو شنید :
-به به اق سپهر بالاخره شما تشریف فرما شدین و ماهم شما رو دیدیم..
romangram.com | @romangram_com