#دوست_دخترم_میشی_پارت_22

با بهار به طرف داخل به راه افتادیم....

مهمونی خیلی شلوغ بود .. معلوم بود که فامیلای زیادی دارن. خونشونم قشنگ بود..

از دور فرزانه رو دیدم که بهمون دست تکون میداد تا بریم پیشش .. با بهار به طرف فرزانه اینا و خانوادشون به راه افتادیم.

وقتی به فرزانه اینا رسیدیم فرزانه پرید و منو بغل کرد.. ای بابا خفه شدم.. عجبـــــــــا

-سلام محیا... وایی نمی دونی که چه خوش حال شدم وقتی تورو دیدم.. همش نگران بودم که نکنه نیایی

-سلام... نه بابا عزیزم مگه میشه تولد بهترین دوستم نیام.. مامانم هم نتونست بیاد ببخشید. عوضش تولدتو گفت که تبریک بگم...

-عیبی نداره...اگه مامانتم میومد خوش حال میشدیم .. به هر حال...

بهار وقتی دید که من دارم خفه میشم و فرزانه ازم جدا نمیشه با خنده و بزرو منو از دست فرزانه نجات داد :

-عه ول کن دیگه این بیچاره رو .. نمیبینی داره خفه میشه..

-خو چیکار کنم دلم واسش تنگ شده بود...

بعد از سلام و احوال پرسی با خانواده ی بهار و فرزانه اینا رفتیم تا یه جای دنج بشینیم..

وقتی دیدم هردوشون ساکتن و دارن مگس می پرونن گفتم:


romangram.com | @romangram_com