#دوست_دخترم_میشی_پارت_19

-اوه اوه.. چه قدر خوابیدم. ساعت 9 و نیمه که... هنوز باید اماده بشم واس تولد خیلی کار دارم..اوف

تند تند و با عجله رفتم پایین و به همه سلام کردم... بعد اینکه صبحونمو خوردم مامانمو صدا کردم... :

-بله؟؟؟؟

-مامان اگه بهار زنگ زد که میاد دنبالم بگو محیا خودش میاد تولد.. زیاد کار دارم حالا اونم علاف خودم می کنم...

-باشه بهش می گم.. تو هم خیلی دیر نکنیا...

-نه مامان جونم دیر نمی کنم... مرسی عزیزم می دونستم تو تکی...

-حالا خود شیرینی نکن بدو زود اماده شو دیر می کنی..

-چشم سرورم..

بعد با لبخند اشپزخونه رو ترک کردم...

حالا چیکار کنم؟؟ اگه نرسونم؟؟؟ نه بابا اینهمه وقت... تولد هنوز ساعت 3 هستش... الانم که ساعت 11.. زیاد وقت دارم بابا..

خب قرار بود چی بپوشم؟؟ اهان کت شلوار ابی اسمونی..

داخل کمدو گشتو کت شلوار شیکمو پیدا کردم .. عالیه. عاشق این لباسم بودم . مخصوصا رنگش.. رنگش محشره.


romangram.com | @romangram_com