#دوست_دخترم_میشی_پارت_18
-باشه برو..
اخ که دارم میمیرم از خستگی.. حالا یه هفته بعد بیا برو تولد...یعنی چه لباسی بپوشم؟ پوفف
بلند شدم و داخل کمدو گشتم .. اههه .. هیچ کدوم به درد جشن تولد فرزانه نمی خوره...
اهان این خوبه... کت شلوار ابی اسمونی ام که از همه ی لباسام شیک تر بود و خیلی دوسش داشتم... اره همینو می پوشم..
در حال انالیز کردن لباسم بودم که صدای گوشیم اومد .. گوشیمو ورداشتمو دیدم که یه اس از طرف بهار اومده..
-سلام محیا... یه لباس خوب برای مهمونی پیدا کردی؟؟؟؟؟
-اره... یه کت شلوار ابی اسمونی دارم، اونو می پوشم...
-اهان.. خوبه... به همه سلام برسون..
-توهم..
بعد از این که جواب اس بهارو دادم ؛ گوشیمو گذاشتم رو میز و خودمو رو تخت پرت کردم و به اتفاقای امروز فکر کردم ..
یک هفته بعد
با تابیدن نور به چشمام ، چشمامو باز کردم... اخیش عجب خوابیدما. از بس که دیروز خسته شده بودم همین که سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برده.. از رو تخت بلند شدمو به ساعت نگا کردم...
romangram.com | @romangram_com