#دوست_دارم_تو_چی_پارت_8

پسره کنار میلاد دهنش و باز کرد.
+همه از یه نفر سوال میپرسن سوالا تموم شد نفر بعد.
سرمون و تکون دادیم چیزی نگفتیم.
کولم و انداختم رو دوشم تا خواستم برم صدای بهاروهانیه رو شنیدم.
بهار: چته هدیه؟فکر میکردم امروز مدرسه رو بزاری رو سرت.
پوزخندی زدم و گفتم:
_مگه پدر گرام میزاره؟امروز سر صبحونه میگه تهران قبول نشی شوهرت میدم.
هانیه: توام دیگه زیادی لوسی به منم میگن ترشیده.
_ولی بابام با من شوخی نداره. باید کنکور معماری قبول شم.
بهار: اولا قبول شیم .دوما میخونیم ما می تونیم.
تا اومدم جوابشو بدم ساناز هم کلاسیمون اومد سمتمون.
ساناز: بچه ها واسه امروز جشن گرفتم. بیاید خیلی خوش میگذره.
و سریع از کنارمون رفت.
بهار: بریم؟
هانیه:بریم.
_خوش بگذره.
بهار:ببند دیگه توام. امروز و خوش باشیم از فردا خر میزنیم.
_مامانم اجازه نمیده.
هانیه:من راضیش میکنم.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
_بابا این ساناز شاخ. معلوم نیس کیو دعوت کرد .
بهار:گمشو بهونه نیار.
دیگه چیزی نگفتم مرغشون ی پا داشت. سوار آژانس شدم..خب طبق معمول کسی خونه
نبود. البته حقم داشتن. همشون شغل داشتن. بابا که شرکت داشت و مامانم هم دکتر مامایی
بود و مهراد خل هم عمران خونده بود و تو شرکت بابا کار میکرد.وارد خونه شدم بعداز
عوض کردن لباسام خوابیدم رو تخت. باصدای زنگ گوشیم ازجام بلندشدم.هانیه بود.
_هوم.

romangram.com | @romangram_com