#دوست_دارم_تو_چی_پارت_6
سعی کردم بهش فکر نکنم وارد خونه شدم.
پوف! امروز اخرین روز امتحانامون است من خیلی خوشحالم.دیگه تموم کاب.و.سای مربوط
به ۶ صبح تموم میشه.نگاهی به آیینه انداختم چشمای درشت مشکیم برق میزد و تنها دلیلشم
تمومی مدارس بود.ازآیینه دل کندم و ازاتاق اومدم بیرون بدون سروصدا پشت میزنشستم و
با اهل خونواده مشغول خوردن صبحونه شدم که صدای مهراد دراومد
مهراد: باباجون اگه اجازه بدید چند روزی و با بچه ها بریم ویلا ممنون میشم.
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه سریع جواب دادم.
_اره اره.منم با خودت ببر امروز امتحانم تموم میشه.
بابا اخماش و توهم کرد و گفت:
_لازم نکرده تو بری تو کنکور داری یادت که نرفته؟تهران نیاری شوهرت میدم.
نگاهی به صورتش انداختم ردی از شوخی توش نبود.سرم و انداختم پایین هیچی نگفتم.بعد
۵ مین با مهراد از خونه زدیم بیرون تومسیر راه یه کلمم باهم حرف نزدیم .ببین توروخدا یه
روز خواستم خوشحال باشم. ازماشین پیاده شدم و به سمت مدرسه رفتم..بهار و هانیه
جفتشون اومده بودن.نزدیکشون شدم و سلام ارومی دادم که شنیدن.
بهار: واو میبینم دیگه غرش نمیکنی داری عین ادم سلام میکنی.؟
هانیه: نچ بهار. حتما اتفاقی افتاده اگه ادم شده بود باید میزد عن میکردت الان.
خودکارو از تو جامدادیم برداشتم و روبه بچه هاگفتم:
_دهناتونو ببندید بریم امتحان بدیم.
وخودم جلوتر از اونا وارد کلاس شدم و نشستم سرجام .به صندلی خالی روبه روم زل
زدم.دیگه اون مراقب و ندیدم بیاد. یعنی توکل مدرسه ندیدم بیاد.پوف. برگه های زبان توزیع
شد .تنها امتحانی بود که نیاز به تقلب نبود.سه تامون فول بودیم. سریع امتحان و دادیم و از
کلاس زدیم بیرون
مانتو جلو باز مشکی رنگم و پوشیدم و کفش مجلسی سه سانتی نقره ای رنگم و پوشیدم شال
کرمم و رو سرم انداختم و با بچه ها از خونه زدیم بیرون خداروشکر بچه ها ادرس خونه
سانازو داشتن به ساعتم نگاهی انداختم ساعت شیش بعدازظهر شده بود.. بعداز نیم ساعت
خونشون و پیدا کردیم. خونشون ویلایی بود اما نه به بزرگی خونه ما. زنگ خونه رو زدیم.
باصدای تیکی باز شد. اوه!چخبره من فکر میکردم خیلی زود اومدیم. صدای موزیک تو
romangram.com | @romangram_com