#دوست_دارم_تو_چی_پارت_57
با کوبیده شدن دست آقای لی رو میز خفه شدیم.
آقای لی: بنشینید سر میز.
باهانیه رفتیم سمت پسرا وسط هانیه و کوروش نشستم.
آقای لی: نصف فروش از فلاکا برای من و تیم من ،نصف دیگش برای شما اوکی؟
واسه تظاهرم که شده باید نشون میدادم از طرف میلادم. اصلا این میلاد بدبخت کی
هست؟.
_بنظرتون معامله ی دو سر سودی؟
کوروش با حرص نگام کرد و از بین دندوناش غرید.
کوروش: بله همینطور.
بعداز چندمین صحبت همه شرکا اوکی و دادن. نگاهی به مستعان انداختم. چجوری بهش
بگم هدیه نیس؟
بااوردن جعبه ای به داخل اتاق و باز کردنش. متعجب نگاهی به بسته انداختم. تاحالا مواد
مخدر این شکلی ندیده بودم. استرس عجیبی داشتم. نگاهی به پسرا انداختم.مستعان باابرو به
کوروش به پنجره پشت سر اشاره کرد . باصدای شکستن شیشه نگاهم و از اونا گرفتم.
چندتا ادم با لباس کاملا مشکی اومدن تو. از جام بلندشدم.
هانیه: چی ..چیشده؟
جوابش و ندادم. نگاهی به پسرا و بقیه انداختم اسلحه دستشون بود. باصدای شلیک از پشت
سرم برگشتم و نگاهم به سمت کوروش رفت که گردن آقای لی و رو گرفته بود.با کشیده
شدن دستم "آخ" گفتم. با قرار گرفتن تفنگ رو شقیقه ام اب دهنم و قورت دادم.
به تیپش نگاهی انداختم. همونی بود که میگفت"میلاد زن نمیفرسته"
مرد: کسی نیاد جلو وگرنه میکشمش.
با نزدیک شدن یکی از اون لباس مشکیا .چشمام و بستم و لحظه ی اخر باشنیدن صدای
شلیک نزدیک گوشم .چشمام سیاهی رفت و نفهمیدم چیشد؟
"مستعان"
+سرگرداشرافی؟
به سمت سرهنگ رفتم و احترام نظامی گذاشتم . بعداز ازاد باش. به حالت عادی برگشتم.
سرهنگ: همه رو گرفتیم جز یه نفر.
romangram.com | @romangram_com