#دوست_دارم_تو_چی_پارت_53

هیچ حرفی دنبالشون رفتیم . نگاهم به لیموزین مشکی رنگ افتاد. هعی خدا!یعنی میشه یه
روز من سوارش بشم؟
با نزدیک شدن کوروش به ماشین متعجب نگاهش کردم و وقتی سوار شد . ناباور نگاهش
کردم که هانیه دستم و کشید. همگی سوارماشین شدیم. وقتی نشستم با ذوق اطرافم و نگاه
کردم و بعد از چنددقیقه ذوقم و پنهون کردم و ماشین به حرکت دراومد .بهار اومد کنارم
نشست.
بهار: هدیه،فکر کنم امشب مشخص بشه همه چی.
ابروی بالا انداختم و گفتم:
_تو از کجا میدونی؟
بهار: هانیه بهم گفت.
_هانیه از کجا میدونه؟
بهار: آرمین بهش گفت.
متعجب گفتم:
_ارمین دیگه از کجا میدونه.؟
کفری نیشگونی از بازوم گرفت که آخم دراومد تا اخر مسیر چیزی نگفتیم .
آرمین:داداش یه اهنگی بزار.
مستعان آهنگ کاوه ایرانی و گذاشت. ناخواسته یاد میلاد افتادم. حس کردم موبه تنم سیخ شد.
چشمام و بستم و به آهنگ گوش کردم. با تکونای دست بهار چشمام و باز کردم.
بهار: پاشو دختر نمیدونی چقدر خفنه بیرون.
تو ماشین و نگاه کردم کسی نبود. از ماشین اومدم بیرون. حق با بهار بود. یه راه رو از
بغل بود که سنگی بود و یه قسمت از حیاطی گیاه کاشته شده بود و کل حیاط نورانی شده
بود و درنهایت چشمم خورد به ویلای که کلش مشکی بود و لکه های قرمز توش بود.
_اینجا چرا اینجوریه؟
بهار: بیا بریم تو عه.
دستم و کشید و باهم وارد خونه شدیم
اوه! تو چینم دختراش عمل میکنن؟
فضای خونه خفه بود از گوشه خونه پله می خورد می رفت طبقه بالا.

romangram.com | @romangram_com