#دوست_دارم_تو_چی_پارت_51

شدع بود.بهارو کوروش و ارمین باهم بودن و من و مستعان و هانیه هم باهم. بعداز ۲۰ مین
رسیدیم. به اطرافم نگاهی انداختم. اوم!درسته شبیه همن ولی جذابن. به سمت درورووی
رفتیم و بعداز گرفتن بلیط وارد شدیم. اول قفس ،قفسه شامپانزه بود.چشبیدم به قفس و چشمام
و تو کاسش چرخوندم و زبونم و دراوردم. با تکون خوردن اون شامپازه گوریل مانند قدمی
رفتم عقب که صدای خنده بلند بهارو هانیه دراومد.
_ببند دهنتو اکبر.
پسرا با تعجب نگاهم کردن و هانیه شیطون به بهار زل زد و بهارم عصبی به من.
بهار: صدبار بهت نگفتم نگو اکبر؟
تا خواستم جوابشو بدم یه نفر بهم برخورد کرد و نزدیک بود بخورم زمین که مستعان من و
گرفت.باصدای جیغ چند تا دخترو پسر به خودمون اومدیم. نگاهم به پشت سرشون افتاد که
یه پسره درحالی که صورتش پر خون بود داشت میومد سمتمون. دوتا پا داشتم اما مثل یوز
به سمت درورودی دوییدم.وقتی همگی خارج شدیم حراست اومد و در باغ وحش و
بست.پسره نزدیک شدو با دستش میله هارو گرفت و دهنش و بازو بسته میکرد. حالم از
صحنه داشت بهم میخورد.نگاهی به بچه ها انداختم که با تعجب نگاه میکردن.
_این چرا ااینجوری میکنه؟
مستعان: مواد استفاده کرده بیاید برگردیم خونه.
چیزی نگفتیم و سوار آژانس شدیم. واسم عجیب بود چه موادی استفاده کرد؟ چرا دور لبش
خونی بود؟
این چند روز مثل برق گذشت و امشب دعوتیم مهمونی که مستعان میگه.نمیدونم چرا انقدر
استرس دارن پسرا؟حتی کلکلم نمیکنن از صبح که آرمین نیست .هانیه قیافش مضطربه اما
چیزی نمیگه.
بهار: هوی کجای تو؟
_اینجام بابا چیشده؟
بهار)با دست به هانیه اشاره کرد و گفت:(
+این و نگاه کن انگار قرار بمیره.
پقی زدم زیر خنده،حق با بهار بود خیلی قیافش هول بود.
_چته هانی جون؟.

romangram.com | @romangram_com