#دوست_دارم_تو_چی_پارت_48

کوروش: چی میخورید؟
_منو رو بده
منورو داد بهم وقتی چشمم به غذا ها خورد حالم داشت بهم می خورد کنار اسم غذا که
نمیفهمیدمش عکسش بود و طبق عکس سوپ سفارش دادم. من میدونم اینجا می میرم. بچه
هام به تبعیت از من سوپ سفارش دادن)وجدان: ناچارا گلم ناچار. _به وجدان من کجا بودی
نبودی؟. وجدان: فضولو بردن اردبیل.( هعی خدا خل شدم خل. بعد از اوردن غذا متعجب به
بچه ها نگاه کردم.
ارمین: مسخرمون کردن؟ اب نارنجی اوردن. اسمش و گذاشت سوپ.
چیزی نگفتیم و مشغول خوردن شدیم و بعد از خوردن غذای که هیچکس سیر نشد به سمت
هتل رفتیم
به محض اینکه وارد اتاق شدیم لباسم و عوض کردم و خوابیدم و لحظه اخر دیدم که مستعان
حموم رفت.
"بهار"
وارد اتاق شدیم تا خواستم لباسم و درارم نگاه خیره کوروش و دیدم.
_چشماتو درویش کن خیره!
ابروی بالا انداخت و گفت:
+زنمه. به توچه؟
عصبی پام و رد زمین کوبیدم و نزدیک شدم بهش گفتم:
_ببین اقا کوروش بعتر زنم زنمنکنی. چون من بعد این بازی کوفتی میرم نمیخوام اه یه
عاشق پشت سرم باشه اوکی؟
نیشخندی زد که بیشتر عصبیم کرد.
کوروش: بابا مغرور. نباش بهتر.
_اوکی حالا روت و کم کن میخوام لباس عوض کنم.
بی توجه به حرفم شلوارش و دراورد که پشت کردم بهش و بعد چند دقیقه که فهمیدم پوشیده
برگشتم ببینمش دیدم به سمت تخت رفت. پوف ی گوشه ای رفتم و تاپ و شلوارکم و پوشیدم
و موهام دورم ریختم و به سمت کاناپه رفتم.و چشمام و روی هم گذاشتم. چند دقیقه ای
گذشت و خوابمنبرد. چشمام و باز نمی کردم که مبادا یه ذره تلاشمم بره و نتونم بخوابم.با

romangram.com | @romangram_com