#دوست_دارم_تو_چی_پارت_47
دست بهارو گرفتم و کشیدمش سمت خودم.
_ هانیه و ارمین چرا اینجورین؟
بهار: فکر کنم بااین روال پیش برن. خاله بشیم.
خندیدم و چیزی نگفتم.آژانس گرفتیم و کوروش به چینی روبه راننده گفت که مارو ببرن
پاساژ. سقلمه ای به بهار زدم و گفتم:
_چه شوهر مخی داری. واسه من که سرش تو گوشی.
بهار: دیگه خدا به هرکس به اندازه بهاش میده.
چیزی نگفتم .تا موقع رسیدن. از ماشین پیاده شدیم و سمت پاساژ رفتیم. یاخداا! اینا چرا این
همه شبیه به همن؟ مستعان دستم و گرفت و گفت:
+چته چرا انقدر زل میزنی؟
_اخه نگاه کن همشون شبیه همنچجوری زناشونو اشتباه نمیگیرن؟
بعداز حرفام بچه ها پقی زدن زیر خنده کوفتی نثارشون کردم و گفتم:
_چرا مارو اوردین خرید توکه گفتی میریم شام؟
کوروش: ببخشید هدیه خانم چند روز دیگه مراسم و اینکه شما لباس راحت واسه خواب
ندارین بخریم بعدش شامم میدیم بهتون.
سری تکون دادم و با دقت به لباسا نگاه کردم و بعد از خرید تاپ شلوارک و بقیه لباسا
چشمم افتاد به کلاه حالت حصیری مانندی که مخروطی شکل بود.
_میگم از این کلاها نخریم؟
ارمین: توروخدا بیخیاال .
بهار با ذوق گفت:
_ خیلی خفنه.
کوروش: من پول ندارم به این چیزا بدم.
_بخر بعدا پولشو میدم
ناچار پوفی کشیدو سه تا کلاه خرید به سمت رستوران رفتیم. فضاش باز بود و توی یه جای
مثل باغ. چراغم اطرافش بود. با بچه ها رفتیم و نشستیم. بعدش چند مین پسر لاغری اومد
که کمی چشماش نسبت به بقیه درشت بود. به چینی یه چیزی گفت که کوروشم حتی نفهمید
و انگلیسی جوابش و داد و خوشبختانه پسر فهمید. و منو رو به کوروش داد.
romangram.com | @romangram_com