#دوست_دارم_تو_چی_پارت_44
با تعجب نگام کرد و گفت:
آرمین : واسه چی؟
_ اخه یه جوری می گی انگار استفاده کردی.
اخمی کرد و جوابم و نداد.پوزخندی زدم که بهار گفت:
_شعور ندارن که. البته به جز اقا مستعان و دوستام و خودم.
کوروش: الان منظورت من و ارمینیم؟
مستعان: بسه دیگه ببندید بریم ناهار بخوریم
باشه ای گفتیم و طبق روال همیشه پیتزا سفارش دادم و بعد از خوردن پیتزا با بچه ها رفتیم
سمت فرودگاه. بعداز اینکه کوروش همه چی و اوکی کرد رفتیم و هرکس رو شمارش
نشست. کنارم یه زنه نشسته بود که همه جاش عمل بود و یه سرو گردن ازم بلند تر بود.
بعد از اینکه کمربندارو بستیم. چشمام و بستم و ترجیح دادم بیرون و نبینم و کم کم خوابم
برد.
"آرمین"
به مرزچین رسیدیم. شیش روز دیگه مراسمی گرفته میشه هم اشکان و میثم اونجا هستن و
هم اونای که فلاکا صادر میکنن. بعد از فرود هواپیما. و تحویل وسایلامون آژانس گرفتیم و
ادرسی که میثم داد بودو به راننده نشون دادم و مارو رسوند به هتل. وارد هتل شدیم وبه
سمت پیشخوان رفتم و بعد از اینکه کلیدارو ازش گرفتم وارد اسانسور شدیم.
هدیه: خب کلید مارو بدید.
شیطون ابروی بالا انداختم و گفتم:
_نچ نخود نخود هرکی رود با شوی خود.
هانیه تخس نگام کرد و گفت:
+چرا؟
اخمی کردم و گفتم:
_چون اقات میگه.
ایشی گفت و از اسانسور اومدیم بیرون. سه تا کلید بود به مستعان و کوروش دادم و کلید
اتاق خودمون دستم بود. بدون اینکه اجازه اعتراضی به هانیه بدم دستش و گرفتم و به زور
انداختمش تو خونه.
romangram.com | @romangram_com