#دوست_دارم_تو_چی_پارت_42
آرمین لبخند شیطونی زد و گفت:
+پس بپا گوریل نخوردتت.
و به خودش اشاره کرد. نگاهی به هانیه انداختم. چقدر این دختره هوله.هدیه واسه اینکه
هوارو عوض کنه گفت:
هدیه: واسه چی اومدی بالا؟
آرمین: اوه خوب شد گفتی .بیاید شام غذا سفارش دادیم.
باشه ای گفتیم و دنبالش راه افتادیم.
از پله ها پایین رفتم که متوجه خدمتکاراشدم.اینجا چیکار میکنن؟مگه سفارش نداده بود؟
به سمت اشپزخونه رفتیم. ساچ واو! مامگه چقدر تو اتاق بودیم؟ روی میز انواع دسر بود و
قرمه سبزی و ماکارونی و و ودلمه!!!نههه.من می میرم براش. بدون توجه به جمع روی
صندلی نشستم و برگ دلمه هارو واسه خودم گزاشتم .اوم! اصلا حس کسی و دارم که غذا
نخورده تا حالا.به بچه ها نگاهی انداختم که دیدم زل زدن بهم.
_چتونه بشنید بخورید.
چیزی نگفتن و مشغول خوردن شدن.وای سومین بشقابم و هم خوردم. درحالی که لیوان
نوشابه دستم بود رو به کوروش گفتم:
_حال دادی .دمت گرم!بقیشو بزار یخچال فردا میخورم.
حرصی"چشمی"گفت.خندیدم و ابروهام و بالا انداختم.
مستعان: خب دخترا برید بخوابید فردا ساعت ۸ صبح حرکت میکنیم.
باشه ای گفتیم و به سمت اتاقامون رفتیم. روی تخت دراز کشیدم. و با فکر کردن به آینده
مبهمم خوابم برد.
"هانیه"
با حس نبود یه طرفم از خواب بیدارشدم. اه! سگ توت هدیه.بدبخت شوهرت،ترکوند
صورتمو یه دونه زدم تو صورتش که سیخ سرجاش نشست و باتعجب زل زد بهم.
_هوم ؟چیه؟
درحالی که صورتش و ماساژ میداد گفت:
+چرا میزنی؟
شونم و بالا انداختم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com