#دوست_دارم_تو_چی_پارت_35
هانیه: شما مثلا مردا.
هانیه وقتی گشنش باشه باباشم یادش میره و الانم معلوم خیلی گشنشه.روبه کوروش کردم تا
خواستم صحبت کنم
بهار: تو خونت چیزی پیدا میشه درست کنیم بخوریم؟
کوروش از جاش بلند شد و گفت:
_تا شما لباستونو عوض کنید من زنگ میزنم پیتزا بیارن.
هانیه: نههه! من جوجه میخوام.
کوروش سری تکون داد و ما به سمت اتاقا رفتیم تا لباس عوض کنیم.یهو یادم اومد لباس
نیاوردیم.
_ببخشیدا ما لباس نداریم چی بپوشیم؟
مستعان با کف دست زد تو پیشونیش و رو به کوروش گفت:
_راست میگن. چیزی نداری بدی بپوشن؟
کووروش حالت متفکری گرفت و گفت:
_بیاید دنبالم.
ما سه تا دنبال راه افتادیم. وارد یکی از اتاقا شدیم که کاغذ دیواری طوسی رنگ بود.به
سمت کمد لباساش رفت و بعد چند مین با چندتا لباس اومد بیرون.
کوروش: کوچیک ترین سایزم و اوردم بپوشید
و سری از اتاق زد بیرون.به سمت لباسا رفتیم. یاخدا! چقدر بزرگن؟نگاهم به تیشرت لیمویی
رنگ افتاد خیز برداشتم تا بلندش کنم که بهار زود گرفتش. هانیم لباس سورمه ای رنگ و
برداشت. دوتاشون با شلوارشون موندن اما من نمیتونستم. گشاد ترین لباس کوروش که سبز
یشمی رنگ بود و پوشیدم و موهام و گوجه ای بستم و شلوارش و پوشیدم. روبه دخترا
کردم و گفتم:
_اوکی شدم؟
هانیه و بهار درحالی که داشتن میترکیدن از خنده سری به نشونه مثبت تکون دادن از اتاق
اومدیم بیرون وسط پله ها نزدیک بود کله پا شم بخاطر اینکه پام می رفت زیر پاچه هام به
زور رسیدم تو پذیرایی نگاه پسرا به ما افتاد کوروش پوزخندی زد و به بهار نگاه کرد
ارمینم به هانیه می خندید. نگاهم به مستعان افتاد که لبخند عمیقی می زد.
romangram.com | @romangram_com