#دوست_دارم_تو_چی_پارت_31
میکرد.سرم و انداختم پایین.خیلی حس بدی داشتم.چرا قبول کردن؟
_بچه ها من واقعا متاسفم.
هانیه لبخند تصنعی زد و گفت:
_هممون قبول کردیم.تا اخرشم هستیم.
دستش و اورد جلو دستم و گذاشتم رو دستش و نگاهی به بهار انداختم.
بهار: آقا شما قول بدید عاشق نشید من پایم.
_خوب شد گفتی اصلا نمیدونستم.
هانیه: زر زر بسه پاشید لباس بپوشید.
سرمون و تکون دادیم.هانیه و بهار به سمت اتاق رفتن و منم به سمت اشپزخونه رفتم.
"بهار"
راس ساعت پنج آرایشگر اومد همراه با دوتا دختره دیگه.مشغول میکاپ شدن.آرایشگر به
سمت هدیه رفت و اون دوتا دخترم یکیشون اومد پیش من و اون یکی رفت پیش هانیه.با
صدای دختره که گفت چشماتو ببند.چشمام و بستم.چند باری گفت چشماتو وا کن اما من
خوابم میومد تازه چشمام گرم خواب شد که دختره گفت تموم.نگاهی به بچه ها انداختم. الحق
که دوتاشون خوشگل شده بودن. هدیه موهاش و باز درست کرده بودن و یه تاج رو سرش
بود. موهای هانیه نصفش و بسته بودن و بقیش و به صورت چتری ریخته بودن دورش .به
سمت اتاق رفتم و لباس عروس و تنم کردم خداروشکر زیپش بغلش بود.
به سمت آیینه اتاق رفتم. خیلی خوشگل شده بودم ولی نه واسه ازدواج بااین پسرا. وای؟
اصلا معلوم هست کی با کی ازدواج میکنه؟)وجدان بی وجدانم: مهم نیست در هرصورت
بدبختید.( این یه بارو حق دادم به وجدانم. اوم خب آرایشم خط چشمم و جوری کشیده بودن
که چشمام کشیده تر میشد. رژ لبمم صورتی مات بود و خیلی بهم میومد و سایه دودی رنگم
زده بودن. خب دیگه بسمه. به سمت بچه ها رفتم.
هدیه: فتبارک الله و احسن و الخالقین
چه خوب شدی تو؟
هانیه: خراب کثافت.من صورتم کک و مک داره.
_اتفاقا تو مثل ملکه ها انگلیس شدی.
بااین حرفم هانیه تند تند پلک زد خندیدم . هانیه و هدیه به سمت اتاق رفتن تا لباسشونو
romangram.com | @romangram_com