#دوست_دارم_تو_چی_پارت_29
_چی به ما میرسه؟
مستعان: سه دونگ دیگه شرکت بابات.
با تعجب نگاهش کردم.
_شرکت بابام مال خودش. ۶ دونگش چی میگی؟
پوزخندی زد و گفت:
مستعان: شرکت بابات روبه ورشکستگی میره.این اقا مانی سه دونگ شرکت میگیرهالان
مانی کشته شد سند دست یه نفر دیگس.که اگه جلوش و نگیریم ممکن اون سه دونگ دیگم
واسه خودش بزن.
نگاهی به دخترا انداختم.یعنی جون دوستام و واسه شرکت بابام به خطر بندازم.
_خودمم قبول کنم نمیزارم دوستام قبول کنن شرکت بابام ارزششو نداره.
قبل از اینکه مستعان جوابم و بده بهار گفت:
+من مشکلی ندارم.
هانیه: منم همین طور
پسرا لبخندی زدن. متعجب به دخترا نگاه کردم. با صدا اون پسره که نمی شناختمش از بهت
اومدم بیرون.
+پس اوکی حاضرشید بریم.
از اون شبی که با پسرا قرار داشتیم سه شب میگذره.قرار بر این شد با هویت جعلی ما سه
تا دخترو واردبازی کنن.امیدوارم واسه دوستام اتفاقی نیفته. با خوردن پس گردنی هوش از
سرم پرید.نگاهی به نیش باز هانیه کردم.
_ها.چه مرگته؟
هانیه:هیچی دیدم توفکری.کشیدمت بیرون.
بهار کلافه پوفی کشیدوگفت:
_کی از این زندون راحت میشیم؟
باصدای زنگ گوشیم فرصت جواب دادن به بهارو نداشتم. ناشناس بود.جواب دادم.
_بله؟
صدای اشنای گفت:
+سلام هدیه.شناختی؟
romangram.com | @romangram_com