#دوست_دارم_تو_چی_پارت_25
چند ثانیه زل زد تو چشمام و چیزی نگفت و رفت.
هانیه: هعی خدا. مهمونیمون چی شد؟
بهار مشتی به بازو هانیه زد. که باعث شد هانیه اخماش توهم بره.
بهار: اگه اون لحظه لال میشدی و نمی گرفتی شمارشو اینجوری نمیشد.
_ بس کنین. انقدر حرفای تکراری نزنین.مراقب اینجا چیکار میکنه؟چرا این روزا
میبینمش؟
بهار جیغ خفیفی کشیدوگفت:
_ببین این دزد شک نکن میخوان بهمون..*..کنن بعد چشم و ابرومونو بفرستن اونور
آب.
هانیه اوقی زد و گفت:
_بس کن بهار.
همون لحظه در اتاق باشد و دوتا پسر همانند غول پیکر اومدن تو..
_بله؟
یکی از اون دوتا گفت:
_گوشیاتونو بدین.
بهار:ندارم
هانیه:ندارم
_ندارم.
سرش و تکون داد و به سمتمون اومد اول از همه نزدیکمشدو مثل پلیسا کل بدنم و وارسی
کرد دستش و برد سمت بالاتنم تا خواستم جلوش و بگیرم دستش و روی دهنم و گزاشت و
دستشو گزاشت وقتی مطئن شد گوشی نیست سمت بهارو هانیه رفت. دیگه حواسم به اون
دوتا نبود. باورم نمیشد چقدر نجسن اینا؟ باصدای یارو به خودم اومدم.
یارو: که گوشی ندارین؟
دوتا گوشی دستش بود و روبه من گفت:
_مطمئن باشم نداری؟
خیلی سریع تو قالب بیخیالی رفتم و گفتم:
_آره توماشین آیدا جامونده.
romangram.com | @romangram_com