#دوست_دارم_تو_چی_پارت_18

ادامه داد.
سرهنگ:حق با اشرافی)فامیلم(ما باید باند و نابود کنیم.فعلا اقدامی نکنید و سعی کنید
هرکاری گفتن انجام بدید تا اعتمادشون و جلب کنید.
باشه ای گفتیم و بعد از اینکه بستنیمون تموم شد از جامون بلندشدیم.
"هدیه"
_استپ. من گرمم شد بریم این نزدیکیا بستنی چیزی بخریم.
موافقتشون و اعلام کردن همینطور که داشتیم راه می رفتیم. بهار شروع کرد به زر زدن
بهار: میگم نظرتون چیه فردا نریم دانشگاه بخوابیم؟
هانیه:اوف..پایتم.خیلی خواب دوس دارم.
_اه بسه دیگه من خسته شدم از بس شما خوابیدید.
نزدیک کافه شدیم. سه تا بستنی سفارش دادیم و به سمت میز خالی که اشاره کرد رفتیم.
نگاهم به سمت چپ کشیده شد.باورم نمیشه هنوزم قیافشو فراموش نکردم.نگاهم و حس کرد
با یه مرد میانسال و ی پسر همسن و سال خودش بود سرش و بالا اورد نگاهم کرد لبخند
محوی زد و با اون دوتا مرد از کافه بیرون رفتن.
هانیه:هوی کوشی ؟عاشقی؟
_گمشو بابا مراقب امتحان حسابانمون بود ندیدید؟
بهار تو جاش پرید و گفت:
+کو کو؟
هانیه: اون نیست؟
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم .سرم و به معنی اره تکون دادم بعدازخوردن بستنی به
سمت خونه حرکت کردیم
"بهار"
با تکونای شدید از خواب بیدار شدم.با دیدن قیافه گشوده هدیه. پی به کثافت کاریش بردم.
_چته؟رم کردی سر صبحی؟
نیشش و باز کرد و گفت:
_عزیزم کلاس داریم .
تو جام دراز کشیدم و درحالی که پتو رو روی خودم میکشیدم گفتم:

romangram.com | @romangram_com