#دوست_دارم_تو_چی_پارت_17
هدیه: کار خدارو ببین.خب زودتر رفتیم )نگاهی به ساعتش انداخت و گفت( ساعت ۹:بهار:اوکی. فقط سریع بریم سر چارراه.
سری تکون دادیم و مثل سه تا دختر بچه کوشولو دست هم و گرفتیم.
"آرمین"
پوف. این مستعان هم از صدتا دختر بدتر. دوساعت تو اتاق چه غلطی میکنه؟
مستعان: بریم.
چیزی نگفتم و از عمارت رجبی)مانی(زدیم بیرون. به سمت ماشینمون رفت که مستعان
جلوم و گرفت.
مستعان: احتمال داره شنود یا جی پی اس وصل کرده باشه. پیاده بریم بعد با آژانس.
باشه ای گفتم و باهم به سمت درخروجی رفتیم. سوار تاکسی شدیم. چشمام و روی هم
گذاشتم و برگشتم به ۴ سال پیش، ۴ سال پیش من فقط یه پسر ۲۲ ساله بودم که علاف و پی
خوشیاش بود و تموم فکر و ذکرم این بود کدوم دختر بهتر؟به ازدواجم فکر نمی کردم اما
حدم و میدونستم.تااینکه پای اشکان به زندگیمون باز شد و پدرم حرص و طمع زیادی
داشت و واسه اینکه درصدی سود کن یه دونه خواهر دسته گلم.آرام عزیزم و به عقد پسر
اشکان،میثم دراورد.روز بعدش خبر اومد که خواهرم گاز گرفته و مرده. باتکونای دست
مستعان چشمام و باز کردم که قطره اشکی از چشمم افتاد. سرش و تکون داد و از ماشین
اومدیم بیرون. کافه الیاس قرار داشتیم کمی جلوتر رفتیم و بلاخره پیداش کردیم.
"مستعان"
به سمت میزی که سرهنگ نشسته بود رفتیم. سلامی کردیم و نشستیم.
سرهنگ: دیر کردید پسرا.خودم سفارش دادم واستون بستنی بیارن.
سری تکون دادیم و گفت:
_خب تا اینجا کار چیکار کردید و چی بدست اوردید؟
آرمین: به گفته مانی تا دو سه ماه دیگه. جنسای باقی مونده رو می خوان از مرز رد کنن.
جناب بهترین موقعس سر مرز دستگیر بشن.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_اگه سر مرز بگیریم بقیه جنسا اونور می مونه. بعدشم قطعا نصف باند اشکان خارجن . از
کجا معلوم خود اشکانم باشه؟
تا خواست سرهنگ صحبت کنه بستنی هامونو اوردن. مشغول خوردن شدیم و سرهنگ
romangram.com | @romangram_com