#دنیای_راز_مینا_پارت_78
ایستاد. چشمام رو باز کردم، جلومون صخره بود. از بین شکاف صخره رد شد. دستم رو هنوز گرفته بود. باهاش کشیده شدم، جلوم خونه ویلایی از سنگ فیرون بود. بالکنش با ستونای فلزی مشکی نمای قشنگی رو ایجاد کرده بود، در حین زیبایی بینهایت ابهت داشت! شنل پوش دستم رو ول کرد. شنلش رو از رو سرش برداشت، پشتش به من بود. هوا گرگ و میش شده بود و موهای قهوهایش با رگههای قهوهای روشنتر قابل دیدن بود.
-نمیخوای من رو بکشی؟
لحن مرموزش دوباره برگشته بود. یکم برگشت سمت من و تونستم نیم رخش رو ببینم. پوزخند زد و گفت:
-من الکی کسی رو نمیکشم!
با ترس لبخند زدم و گفتم:
-یعنی من رو نمیکشی؟!
به سمت خونه رفت و گفت:
-فعلا نه!
بازم واسه فعلا زنده بودن خوب بود نه؟ وقت واسه فرار و نجات بود. وارد خونه شد. بیرون از خونه چیز دیدنی نبود جز یه رود کوچیک که از کنار خونه رد میشد. در نیمه باز بود، وارد شدم. تا وارد خونه میشدی یه میز خیلی بزرگ از این سر خونه تا اون سر خونه بود. پشت میز کمد دیواری بود، دو طرف پنجرههای قدی و پردههای سلطنتی! همه جا رو نگاه کردم. خبری از شنل پوش نبود. صدای قدمهاش رو شنیدم. سرم رو کردم بالا، داشت از پلهها پایین میاومد. انگار هیچکس جز خودش تو این خونه به این بزرگی نبود. این رو از سکوتی که حاکم بود حدس زدم.
-شایعات درموردت درسته؟
-اگه درست بود الان جلوی من ایستاده بودی؟
-پس مردم چی میگن؟
خنده کنان گفت:
-مردم به من لطف دارن.
romangram.com | @romangram_com