#دنیای_راز_مینا_پارت_77
-اخی گم شدی و بد کسی پیدات کرده!
- تو کی هستی؟
نچ نچی کرد و گفت:
-قرار نشد تو سوال بپرسی!
عقلم دستور فرار اعلام کرد. بلند شدم، اول عقب عقب رفتم و بعد شروع کردم دوییدن. صدای خندهاش بلند شد و من رو از ترس لرزوند. لباسم رو از پشت چنگ زد .تماس دستش با کمرم باعث شد کمرم بسوزه. از حرکت ایستادم، اونم ایستاده بود. به نجواهای عجیب غریبی که تو فضا پخش شده بود گوش میکردم؛ هیچی نمیفهمیدم؛ اما لحن گفتنش حس بدی بهم میداد. حس مردن، حس کابوس دیدن، عقب عقب رفتم. میدونستم میخورم به اون شنل پوش! از ترس حس بدی که سراغم اومده بود به اون پناه بردم.
-تو هم میشنوی؟
با مکث گفتم:
-ا...اره!
دستم رو گرفت:
-گفت باید بریم.
سرجام خشکم زد. مگه نمیخواست من رو بکشه؟ دوباره دستم رو کشید. لحنش از اون خبیثی و مرموزی تغییر کرده بود، حالا فقط سرد بود.
-بهت آسیبی نمیزنم.
حرفی نزدم. بهتر از شنیدن این نجواها بود. شروع کرد دوییدن، منم باهاش میرفتم. با همون سرعت انگار پرواز میکرد و پا نداشت. به سرعت از لا به لای درختا عبور میکرد و صدای نجوا دور و دورتر میشد؛ اما هنوزم شنیده میشد. از تاریکی چشمام نمیدید. ترجیح دادم چشمام رو ببندم. یا الان میمردم یا بعدا! همه مردم اینجا میخوان من بمیرم. مرگ بهتر از زندگی مثل من نیست؟ اسم این زندگی نیست مردگیه!
romangram.com | @romangram_com