#دنیای_راز_مینا_پارت_76
دستش رو پس زدم، نشستم و گفتم:
-اگه میخوای من رو بکشی من تلاشی واسه نجاتم نمیکنم.
تو دلم پوزخند زدم و گفتم الان این شجاعت بود یا حماقت؟
با لحن مرموزی گفت:
-نمیترسی این موقع شب اینجایی؟
-لزومی نمیبینم جواب بدم.
انگار اکسیژن هوا تموم شد. اول چشمام گرد شد، بعد دهنم رو باز میکردم واسه بلعیدن یه ذره هوا؛ اما نبود، هیچی! داشتم کبود میشدم که دوباره هوا پر از اکسیژن شد. نه دستش رو دور گردنم گرفته بود، نه راه نفسم رو بسته بود. با تعجب نگاهش کردم، چهجوری تونسته بود اکسیژن رو از هوا بگیره؟ صدای پوزخندهاش رو شنیدم و گفت:
-هنوزم لزوم نمیبینی؟
با ترس عقبتر خزیدم و با سرفه گفتم:
-هرچی بپرسی میگم.
جلوم نشست و گفت:
-این موقع شب، توی جنگل سیاه اونم یه غریبه چیکار میکنه؟
-گمشدم و جایی هم ندارم برم.
خندید و گفت:
romangram.com | @romangram_com