#دنیای_راز_مینا_پارت_75


-چنگال شب گلوی زندگی را می‌فشرد

میان تار و پود تنم، ترس چنبره زده

دستی روی زندگی‌ام می‌کشم که سر و ته‌اش آویزان به این مردم شده

حالا می‌دانم باران سیل آسای این شهر هم اگر بند بیاید

چشمان من برای همیشه خواهند بارید.

صدای دست زدن از پشت سرم اومد. با ترس به عقب برگشتم.

اما هیچ‌کس نبود. ترسم بیشتر شد، اطرافم رو نگاه کردم؛ اما هیچ‌کس نبود، هیچ‌کس! از ترس چشمام رو بستم. نفس سردی پشت گوشم خورد، دیگه این دفعه روحه! دستم رو رو قلبم گذاشتم و یواش برگشتم؛ اما بازم هیچی! خب دختر خنگ مگه قرار روح رو ببینی؟ خدایا همین‌جا من رو بکش راحتم کن! صدای مردی سرد، بی‌روح، خشن یواش کنار گوشم گفت:

-چرا ادامه نمیدی؟

صداش به تنهایی باعث میشد سلول به سلول بدنم ترس و فریاد بزنه. به طرف صدا برگشتم؛ اما باز چیزی ندیدم. همین ترسم رو بیشتر می‌کرد. چشمم به پشت درخت افتاد. یکی رو دیدم که شنل تموم بدنش رو گرفته، دست و پاش و حتی صورتش معلوم نبود! نزدیک شدن به همچین چیزی که معلوم نبود روحه یا چه چیز عجیب دیگه‌ای دیوونگی محض بود؛ اما نمی‌دونم چرا شجاع شده بودم و نزدیکش شدم. یادم به حرفای الکساندرا افتاد درمورد شایعات و حرفای ریش سفید برای برداشته شدن نفرینم، هرچی نزدیک می‌شدم اون از سر جاش کوچک‌ترین حرکتی هم نمی‌کرد. حالا دقیقا رو به روش بودم، سرش پایین بود، این موقع شب با هم‌چین وضعیتی هرکی بود سکته می‌کرد. نمی‌دونم چرا من سرِپام. تو یه چشم به هم زدن دستش رو گذاشت روی قفسه سینه‌م، نفس کشیدن یادم رفت. نگاه به دستش کردم. ناخونای نسبتا بلند و سیاه! نه این‌که کثیف باشه، نه کاملا سیاه! از تاریکی شب سیاه‌تر! سرش رو آورد بالا، چهره‌اش رو نمی‌دیدم. دستش رو برنمی‌داشت؛ فقط تونستم زیرلب بگم:

-لطفا بهم کاری نداشته باش!

یواش و خبیث خندید گفت:

-هرکی وارد این‌جا میشه می‌دونه من کارش دارم.

یه لحظه نور کمی باعث شد چهره‌اش رو ببینم. انگار شایعات درست بود. خیلی زیبا، خیلی جذاب! چرا من پسر زشت این‌جا نمی‌بینم؟ صورت کشیده، موهای شلخته، چشمای بادومی، لب قلوه‌ای! از اینکه چهره‌اش وحشتناک نبود شجاع شدم؛ ولی فقط به ظاهر! مگه یه پسر خوشگل نمی‌تونه یه قاتل سریالی باشه؟


romangram.com | @romangram_com