#دنیای_راز_مینا_پارت_74
-میخوای بمیری؟
دیگه چیزی نگفت
-بلند شو.
-الان؟
-متاسفم باید الان بری.
از جام بلند شدم و گفتم:
-باشه میرم؛ فقط بهم بگید چرا نفرین شدم؟
-متاسفانه داری تقاص کار ادما رو پس میدی.
- ادما از وجود شما خبر ندارن.
-درسته؛ اما ادمهای قبلی و باستان خبر داشتن.
یواش هلم داد و گفت:
-زودتر برو!
الکساندرا غمگین نگاهم میکرد؛ خیلی غمگین بودم. از وقتی اومدم توی این دنیا یه شب اروم نداشتم. جنگل وحشتناک بود؛ مخصوصا الان نصفه شبه! برگشتم و به خونه نگاه کردم. چهقدر بدبختم! قلبم تند تند میزد. نسیم ملایم میاومد، همین نسیم هم تو اوج شب جنگل رو وحشتناکتر کرده بود! چهقدر تنهام! موریانههای بیکسی به جون ستو های چوبی زندگی تو خالیم افتادن!
راه افتادم؛ واسه اینکه کمتر بترسم شروع کردم زیر لب زمزمه کردن:
romangram.com | @romangram_com