#دنیای_راز_مینا_پارت_61
پادشاه:چی شده کاهن اعظم؟
پیرزن موهای بلند سفیدی داشت و شنل سیاهی پوشیده بود کلاه شنل باعث میشد قیافش زیاد معلوم نباشه.
-غریبهای بین ماست!
تا این رو گفت فشارم افتاد و رنگم مثل گچ شد.
پادشاه:غریبه؟!
-چیزی بیشتر از یک غریبه!
کف دستش رو گرفت بالا و یهو سمت من دستش رو نگه داشت، سرش رو گرفت بالا، چشماش قرمز شد و داد زد:
-آدمیزاده!
همه شروع کردن جیغ زدن، دو سه نفرم فرار کردن، اینقدر آدمیزاد ترس داره؟ چشمم افتاد به عروس که بازو شاهزاده رو چنگ میزد، چه جذابه!
همه دور و برشون رو نگاه میکردن. کاهن به من نزدیک میشد، هر قدمی که برمیداشت یه قدم عقب میرفتم. کلاهش افتاد، چشماش کور بود، سفید بودن چهجور قرمز شده بود؟ یهو نشست. دستاش رو زد به سرامیکای سالن، سرامیکا تبدیل به خاک شد. از تعجب کارای اون کاهن فرار کردن یادم رفت و وایسادم ببینم چیکار میکنه؟
خاک رو تو دستش زیر و رو کرد و داد زد:
-ای فرزند خاک! بلاخره روزه حساب رسی رسید! تقاص کارهای اجدادت را پس خواهی داد.
خاکا رو ریخت تو هوا، تو هوا معلق موند. با زبونی عجیب شروع کرد حرف زدن و بعد گفت:
romangram.com | @romangram_com