#دنیای_راز_مینا_پارت_54
ایستاد و گفت:
-یعنی چی؟ پس واسه چی تو رو فرستادن؟
-من طراحی میکنم، یکی میدوزه و من روش نظارت میکنم.
-که اینطور!
وارد اتاقی شد. منم پشت سرش وارد شدم و با ذوق گفتم:
-اینجا اتاق منه؟!
پنجره قدی تماما شیشه، تخت سفید، حریر سفید دور تا دورش آویزون بود. میز آینه از تنه درخت بود. خیلی اتاق قشنگیه!
-استراحت کن!
از اتاق بیرون رفت. خدایا خیاط واقعی رو نفرستیا! نوکرتم یه اینجا مثل آدم باهام رفتار کردن، بذار یکم راحت باشم. تو فکر پسره رفتم، خاک تو سر میخواد ازدواج کنه، حیف شد! همچین میگم حیف شد انگار قرار بود بیاد من رو بگیره.
در اتاق زده شد. یه دختر با سینی غذا وارد اتاق شد. بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم و گفتم:
-به به اینا چیه؟
دختر تعظیم کرد و گفت:
-شربت مخصوص، پیراشکی.
به چیزی که گفته بود پیراشکی با دقت نگاه کردم. بیشتر شبیه پنبه آبی رنگ بود تا چیزی که اون گفته بود. تشکر کردم و از اتاق بیرون رفت. یه تیکه از به اصطلاح پیراشکی خوردم. طمعش رو که اصلا تا حالا نچشیده بودم، تا میذاشتی توی دهنت آب میشد. همهش رو خوردم، خیلی خوشمزه بود. روی تخت افتادم. توی فکر غرق بودم که دوباره در زدن و جناب کوتوله وارد اتاق شد. بلند شدم، لباس توی دستش رو داد بهم و گفت:
romangram.com | @romangram_com