#دنیای_راز_مینا_پارت_55
-لباست رو عوض کن، بیرون اتاق منتظرتم.
از اتاق بیرون رفت. لباس رو نگاه کردم. خدا رو شکر مثل لباس زنایی که تا الان دیدم چین چینی یا پرنسسی نیست. لباس رو پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. یه لباس آبی سورمهای مخمل دنباله دار ساده و آستین بلند. خیلی شیک بود. مدلش یادم باشه برگشتم خونه بدوزم. موهام رو مرتب کردم، رنگ لباس با پوستم میجنگید و اعتماد به نفسم بالا رفت. از اتاق رفتم بیرون. مرد کوتوله با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-مثل لباس عجیب غریب خودت ندوزیا! یه چیز در وقار پادشاه آینده، میدونم کارت رو خوب انجام میدی.
-چشم!
از پلهها پایین اومدیم، در بزرگی رو باز کرد. وارد سالن شدیم. شاهزاده روی صندلی نشسته بود و کلی پارچه دورش! دو تا خانوم و سه تا آقا هم داشتن باهاش صحبت میکردن. اونم که اصلا دهن مبارکش رو باز نمیکرد؛ فقط کله تکون میداد. تا ما رو دید گفت:
-بلاخره اومدید!
مرد کوتوله:بله.
-عجله کنید!
یکی از دخترا به دختر کناریش گفت:
-به نظرت تا فردا میتونیم تمومش کنیم؟
شاهزاده از جاش بلند شد و گفت:
-خب؟
لبخند مسخرهای زدم و لباسی که تن پرنس ویلیام دیده بودم رو گفتم:
romangram.com | @romangram_com