#دنیای_راز_مینا_پارت_22


-خواب بودم خاله جونم، یه دو ساعتی هست رسیدیم.

-می‌دونم عزیزم؛ فقط نگران بودم.

-نگران نباش خاله جونم به قول معروف بادمجون بم آفت نداره!

-مشکل این‌جاست که معلوم نیس تو بادمجون کجایی! ایرانی هستی، کانادا به دنیا اومدی و فلوریدا زندگی می‌کنی!

خندیدیم و بعد از هشدارای خاله که حرفایی مثل مواظب باش و...بود قطع کردم. خاله‌م رو خیلی دوست داشتم. اونم مثل من تنها بود. قضیه برمی‌گرده به هشت سال پیش؛ تولد خاله بود و بابا مثل همیشه به‌خاطر کار کانادا مونده بود؛ اما من و مامان اومده بودیم تالاهاسی پیش خاله. قرار بود من خاله رو سرگرم کنم تا مامان و شوهر خاله‌م برن کافی شاپی رو که کرایه کرده بودن به افتخار خاله تزیین کنن؛ اما هیچ‌وقت اون کافی شاپ اون شب تزیین نشد و من هرچی خاله رو سرگرم کردم خبری از مامان و شوهرخاله‌م نشد؛ اما بعد ساعت ها انتظار خبر تصادفشون رسید. با یادآوری اون زمان غصه‌ام گرفت و یادم افتاد پس فردا تولد خاله است!

جسیکا که به عادت من آشنا بود فکر می‌کرد ساکت شدن و تو فکر رفتنم به‌خاطر نشستن تو اتوبوسه!

به مقصد رسیدیم، یه جای خیلی سر سبز و یه مسیر سنگ ریزه. استاد گفت باید تا بالا راه بریم و ماشین نمی‌تونه بره. راه افتادیم، ادوارد اومد کنارم. پسر جذابی بود؛ ولی من خوشم نمی اومد ازش؛ چون احساس شاخ بودن زیاد می‌کرد؛ اما به جاش جسیکا ازش خوشش می‌اومد!

-سلام!

جسیکا:سلام.

-سلام.

دوربینش رو آورد بالا و گفت:

-نمی‌خواین ازتون عکس بگیرم؟

-نه اگه هم خواستیم بعد دست جمعی عکس می‌گیریم.


romangram.com | @romangram_com